کسی که پیشه اش رگ زدن است، کسی که دیگری را رگ می زند و از بدن او خون کم می کند، فصاد، رگ شناس، برای مثال درشتی و نرمی به هم در به است / چو رگ زن که جراح و مرهم نه است (سعدی۱ - ۴۵)
کسی که پیشه اش رگ زدن است، کسی که دیگری را رگ می زند و از بدن او خون کم می کند، فصاد، رگ شناس، برای مِثال درشتی و نرمی به هم در بِه است / چو رگ زن که جراح و مرهم نه است (سعدی۱ - ۴۵)
ترازوی کم وزن. (غیاث) (برهان). ترازویی که یکسر آن کم وزن باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). پله سبک از ترازو و وزنه. (ناظم الاطباء) : تو طعنه زنی و ما همه کوه تو سنگزنی و ما همه طشت. خاقانی. زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازوشکن. نظامی. ، دسته ای از دسته های عاشورا مقابل سینه زن که دو چوب یا دو سنگ تراشیده بدو دست داشته و به اصول بمنظور تعزیه به یکدیگر میزنند. (یادداشت مؤلف) ، سنگ زننده. و رجوع به سنگ و ترکیبات آن شود
ترازوی کم وزن. (غیاث) (برهان). ترازویی که یکسر آن کم وزن باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). پله سبک از ترازو و وزنه. (ناظم الاطباء) : تو طعنه زنی و ما همه کوه تو سنگزنی و ما همه طشت. خاقانی. زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازوشکن. نظامی. ، دسته ای از دسته های عاشورا مقابل سینه زن که دو چوب یا دو سنگ تراشیده بدو دست داشته و به اصول بمنظور تعزیه به یکدیگر میزنند. (یادداشت مؤلف) ، سنگ زننده. و رجوع به سنگ و ترکیبات آن شود
شنگرف (یکی مصحف دیگری است). (حاشیۀ برهان چ معین). کرمی است که کشت و زراعت را خورد و ضایع کند. (برهان). در مؤید: کرمی که کشت خورد، اما اشعار به حرکتش نکرده است. (رشیدی). برهان این کرم را شنگرف خوانده و آن خطا است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کرمی دراز و گندمخوار که در غله زار بهم رسد و غله را خراب کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگرف شود
شنگرف (یکی مصحف دیگری است). (حاشیۀ برهان چ معین). کرمی است که کشت و زراعت را خورد و ضایع کند. (برهان). در مؤید: کرمی که کشت خورد، اما اشعار به حرکتش نکرده است. (رشیدی). برهان این کرم را شنگرف خوانده و آن خطا است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کرمی دراز و گندمخوار که در غله زار بهم رسد و غله را خراب کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگرف شود
رنگ بستن. (آنندراج) (بهار عجم). رنگ کردن. رنگین کردن. رجوع به رنگ کردن شود: چون قضا رنگ حادثات زند ناظرش حزم پیش بین تو باد. انوری. دست سخن کی رسد در تو که از پاس تو تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست. انوری (از بهار عجم). معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق در آب محبت گل آدم نسرشتی. حافظ (از بهار عجم). زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای. لسانی (از آنندراج). ، کنایه از تعمیر کردن باشد. (بهار عجم) (از آنندراج). رنگ ریختن. رجوع به رنگ ریختن شود، نیرنگ بکار بردن. فریب دادن. گول زدن
رنگ بستن. (آنندراج) (بهار عجم). رنگ کردن. رنگین کردن. رجوع به رنگ کردن شود: چون قضا رنگ حادثات زند ناظرش حزم پیش بین تو باد. انوری. دست سخن کی رسد در تو که از پاس تو تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست. انوری (از بهار عجم). معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق در آب محبت گل آدم نسرشتی. حافظ (از بهار عجم). زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای. لسانی (از آنندراج). ، کنایه از تعمیر کردن باشد. (بهار عجم) (از آنندراج). رنگ ریختن. رجوع به رنگ ریختن شود، نیرنگ بکار بردن. فریب دادن. گول زدن
فصاد. (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (دهار). نشترزن. فصاد و جراح. (آنندراج). حجام: آمد آن رگ زن مسیح پرست شست الماسگون گرفته به دست. عسجدی. رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. پس طبیب آمد به دارو کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش. مولوی. درشتی و نرمی بهم در به است چو رگ زن که جراح و مرهم نه است. سعدی
فصاد. (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (دهار). نشترزن. فصاد و جراح. (آنندراج). حجام: آمد آن رگ زن مسیح پرست شست الماسگون گرفته به دست. عسجدی. رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون. مولوی. پس طبیب آمد به دارو کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش. مولوی. درشتی و نرمی بهم در به است چو رگ زن که جراح و مرهم نه است. سعدی
بانگ زدن آواز دادن: (توی همین خانه کاری بسرت بیاورم که مثل مرغ کرکر تا عمر داری ونگ بزنی و بگویی بد بد است)، داد و فریاد کردن (کودک مخصوصا)، گریستن توام با داد و فریاد (بر اثر ضعف مرض تقاضای چیزی)، یواشکی چیزی را بکسی گفتن، با صدای آهسته و احیانا تو دماغی حرف زدن: (دیشب توی خیابان زن خوشگلی از جلو ما رد شد رفیقمان درگوشش ونگی زد زنکه هم قایم زد توی گوشش)
بانگ زدن آواز دادن: (توی همین خانه کاری بسرت بیاورم که مثل مرغ کرکر تا عمر داری ونگ بزنی و بگویی بد بد است)، داد و فریاد کردن (کودک مخصوصا)، گریستن توام با داد و فریاد (بر اثر ضعف مرض تقاضای چیزی)، یواشکی چیزی را بکسی گفتن، با صدای آهسته و احیانا تو دماغی حرف زدن: (دیشب توی خیابان زن خوشگلی از جلو ما رد شد رفیقمان درگوشش ونگی زد زنکه هم قایم زد توی گوشش)